Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

پاشنه‌کش!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۳۱ 8:2

این آدم‌هایی که همیشه در جیب‌شان(حتی به عنوان جاکلیدی) یک پاشنه‌کش دارند را گاهی درک می‌کنم!

پی‌نوشت:
اندراحوالات له شدن انگشت اشاره، موقع پوشیدن کفش بعد از پایان مهمانی و در زمان خداحافظی از میزبان!

مخ‌ام و مخ‌ام، مخالف‌ام!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۲۹ 6:25

امسال کسی به تغییر ندادن ساعت اعتراض می‌کند که سال‌ها بود به تغییر دادن‌اش اعتراض می‌کرد!

تاثیر

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۲۸ 8:12

تا حالا شده که بعد از تماشای یک فیلم سینمایی و یا مطالعه‌ی یک کتاب، احساس کنید برای مدتی افکار و گفتار و رفتارتان شبیه نقش اول فیلم یا کتاب شده است؟ آیا می‌شود این را به حساب تبحر خالقِ آن اثر گذاشت؟ گاهی بعد از خواندن پست یک وبلاگ نیز این احساس در من ایجاد می‌شود.

- بعد از دیدن فیلم سینمایی Nightcrawler

سوپر... هایپر... مگا... مال...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۲۶ 6:35

شما را به خدا حداقل دیگر اسم ساندویچی را فست‌فود نگذارید! در نام‌گذاری بقالی به سوپرمارکت به حد کافی فیض بردیم! سوپر یعنی اَبَر، مارکت هم یعنی فروشگاه. اسم یک فضای زیرپله‌ایِ 1.5 در 2.5 متری که یک بسته آدامس و یک کارتن بیسکویت در آن به زور جا شده را گذاشته سوپرمارکت، یا همان اَبَرفروشگاه!!! اگر فردا به یک مکان 2.5 در 3.5 متری نقل‌مکان کند، نام‌اش را به هایپرمارکت تغییر خواهد داد! حالا هم هرچند ساندویچ نیز یک فست‌فود به حساب می‌آید، اما وقتی فقط ساندویچ می‌فروشی، دیگر لازم نیست به خودت زحمت بدهی، هزینه کنی و برچسب ساندویچی را بِکَنی و به جای‌اش فست‌فود بچسبانی! اگر نام فست‌فود را به یدک بکشی، باید خیلی از غذاهای فوری را ارائه بدهی؛ حالا تازه تو که از لیست بلندبالای ساندویچ‌ها هم فقط همبرگر را داری!

داشته‌ام!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۲۳ 4:26

بعد از ایجاد این وبلاگ، متوجه شدم که چقدر حرف برای نوشتن داشته‌ام!

آ ل ز ا ی م ر ! ! !

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۲۲ 12:11

ظاهراً آلزایمر گرفتنِ من و یکی از دوستانم که کم و بیش 45 سال داریم، آغاز شده است. مدتی است که نام و نام خانوادگیِ دیگران را به سختی به خاطر می‌آوریم! می‌گویند علت آلزامیر، سردیِ مغز است؛ و پیشنهادِ دوستم، حل کردن جدول است.

پی‌نوشت:
این پست را این‌جا نوشتم تا به یادگار بماند. البته امیدوارم آلزایمر باعث نشود آدرس و یا حتی وجود این وبلاگ را هم فراموش کنم!

بی‌آزار...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۲۰ 11:9

امروز بعد از خواندن مطلبی در این وبلاگ، موضوعی برایم فاش شد که کمتر به آن فکر کرده‌ام. من در طول زندگی، فرصت‌های اذیت کردنِ دیگران را از دست داده‌ام! در کودکی در لابه‌لای بازی‌ها و دل‌مشغولی‌هایم در خانه، حیاط و پشت‌بام و روی دیوار(!) و در بزرگسالی در کشاکش زندگی. متاسفانه یا خوشبختانه در وجود من، مرضی به نام اذیت و آزار وجود نداشته. اذیتی هم اگر بوده، متوجهِ خودم بوده است.

آغازِ پایان

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۹ 8:12

بله‌بله گفتن و تایید کردنِ همه‌ی حرف‌های یک فرد، آغازِ دیکتاتورپروی است! شده بودم که می‌گویم!!!

آخیش...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۷ 11:56

دیگر آرزوی بزرگی در زندگی‌ام ندارم.

- از این وبلاگ

پی‌نوشت:
با خواندن این جمله، آرامش خاص و مطبوعی به من دست داد. مثل اینکه بار سنگینی از روی دوش‌ام برداشته شده؛ مثل گلویی که از استخوانِ گیر کرده، رها شده باشد.

یک راز

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۷ 8:12

اگر در ایران یکی بخواهد نام کتاب و یا فیلم‌اش را «راز زندگی» بگذارد، بهتر است به جای آن از «راز بقاء» استفاده کند!

پزشک تغذیه یا روان‌پزشک!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۶ 7:55

اگر می‌خواهید بدون نیاز به پزشک تغذیه، گوشت‌های تن‌تان آب شده و به تناسب اندام برسید، برنامه‌های صدا و سیما را دنبال کنید. البته ممکن است از پزشک تغذیه بی‌نیاز شده، اما به روان‌پزشک نیاز پیدا کنید!

سادگی یا فقر؟!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۵ 12:48

زندگیِ ساده‌ی ما، به جز سادگی، یک روی دیگر هم دارد که نام‌اش فقر است. سادگی را تبلیغ کرده و ترویج داده‌اند تا ما را فقیر و در اصل، خودشان را غنی کنند! و ما قبل از این‌که زندگی‌مان ساده شود، خودمان ساده بوده‌ایم!

- با اقتباس از این وبلاگ

علت و معلول

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۴ 8:3

در رادیو پیام، در قالبِ یک برنامه به نام پیامِ امیر، مجری از زبانِ نهج‌البلاغه علت‌های پیری زودرس را می‌شمارد. این‌طور که پیداست، تمامی علت‌های پیری زودرسِ ملت‌ها، حاکمان‌شان هستند.

ندارید!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۳ 8:31

جمله‌ای که مدت‌هاست سرلوحه‌ی روابط و ارتباطات‌ام قرار دادم؛ بخصوص در محل کار: «[حتی]ارزش واکنش ندارید.»

از بی‌عرضگان تاریخ!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۲ 8:40

وصیت کنیم، هنگامی که از دنیا رفتیم،
روی سنگ قبرمان تاریخ نزنند؛
تا کسی نداند،
بی‌عرضگان این برهه از تاریخ،
ما بوده‌ایم!

- از این وبلاگ

کرونا؟! نگو و نپرس!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۱ 10:24

هنوز یادم نرفته در زمان پاندمی کرونا، وقتی دماغ‌مان می‌خارید، اول باید دست‌های‌مان را خوب می‌شستیم؛ سپس با الکل بالای %70 ضدعفونی می‌کردیم؛ بعد با احتیاط کامل با نوکِ انگشتِ کوچک‌مان، دماغ‌‌مان را خیلی با احتیاط می‌خاراندیم. البته بعد هم نگران می‌شدیم که نکند با این کار، ویروس را وارد بدن‌مان کرده باشیم!!!

پی‌نوشت:
حتی پفک و بیسکویت را بعد از آوردن به خانه، با مایع ظرفشویی می‌شستیم و با الکل ضدعفونی می‌کردیم! اصن یه وعضی...!

تشویق برای خندیدن!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۱۰ 8:24

برنامه‌های صدا و سیما با موضوع تشویق برای فرزندآوری، بیشتر باعث خنده‌آوری می‌شوند تا فرزندآوری!

حتی برای...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۹ 10:11

قانونمندی و قانونمداری خوب است؛ حتی برای قانون‌گذارها!

ایجاد اشتغال!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۸ 11:45

وقتی رانندگی می‌کنم، به این موضوع فکر می‌کنم که احتمال دارد شهرداری‌ها و حتی راهداری‌ها، با جلوبندی‌سازی‌ها تفاهمنامه‌ی همکاری و قراردادهای اقتصادی دارند!

me vs others

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۷ 8:3

نوشته بود: «یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد.»
به یاد خودم افتادم؛ به زحمت و عذابی که با انتخاب این روش زندگی، به خود می‌دهم!

راز بقاء!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۶ 8:17

در حالی که اکثریت داریم برای تامین حداقل‌های بقاء(نه زندگی!) دست و پا می‌زنیم، رادیو پیام دارد چگونگی خودداری از ولخرجی را آموزش می‌دهد!

رئیس تیمارستان!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۵ 10:47

مسئول حقوقی شرکت، از نوع برخورد و رفتار زننده‌ی یکی از همکارانمان ناراحت بود. گفتم: فرض کن اینجا تیمارستان است و تو رئیس این تیمارستان هستی. ممکن است هر روز هر توهین و تحقیر و هر حرفی از بیماران روانی بشنوی؛ اما در واقع تو یک پزشک هستی و نباید از گفتار و رفتار بیماران نسبت به خودت ناراحت شوی! اگر فرض کنی که در این شرکت، اکثراً اختلال روانی دارند(که واقعاً نیز همینطور است) به مراتب بهتر می‌توانی شرایط را درک و تحمل‌شان کنی. یک آدم سالم هرگز نباید از گفتار و رفتار افراد مریض ناراحت شود.

حالا برعکس!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۴ 7:53

احتمالاً کائنات، تاثیرِ افکار و کارهای مثبت و منفی‌مان را با تاخیر به خودمان بازمی‌گردانند! شاید هم برعکسِ آن رخ می‌دهد! یعنی بازتاب افکار و کردارِ منفی، مثبت است و بازتاب افکار و کردارِ مثبت، منفی! چون روزهایی که بداخلاق و بدخلق و منفی و منفی‌نگر می‌شوم، تمامی کارهای‌ام بر وفق مراد پیش می‌رود؛ اما امان روزهایی که خوش اخلاق و خوش خلق و مثبت و مثبت‌نگر می‌شوم! یک بدبیاری و اعصاب خردکنیِ به تمام عیار را تجربه می‌کنم!

در نوجوانی، یکی از سرگرمی‌هایم جمع‌آوری تمبر بود. پدرم بعد از بازنشسته شدن از شغل اصلی‌اش، نگهبان بانک شده بود. پاکتِ خالیِ نامه‌های دریافتی بانک را که برای‌ام می‌آورد، تازه کارم شروع می‌شد. تمبرها را از پاکت‌های نامه قیچی می‌کردم و در یک کاسه‌ی پر از آب می‌انداختم تا از کاغذ جدا شوند. سپس روی یک پارچه پهن‌شان می‌کردم تا خشک شوند. بعد هم بین دو برگ کاغذ قرارشان داده و اتو می‌کشیدم تا صاف شوند. تمبرهایی با مناسبت‌ها، تصاویر و رنگ‌های مختلف که دنیای جدیدی را روی چشم‌ام گشوده بود. خواهرزاده‌ام نیز تمبر جمع می‌کرد؛ البته او، تمبرها را می‌خرید و برعکس من که تمبر‌هایم را در لای دفتر نگهداری می‌کردم، او برای تمبرهایش آلبوم داشت. خوب یادم هست که تمبرهای با موضوع فضایی‌اش، که اکثراً متعلق به شوروی بود، بدجور دل‌ام را برده بودند. آخر بین تمبرهای ایرانیِ من، تمبری با موضوعِ جذابِ فضا با آن تصاویر دل‌ربای فضانوردها، موشک‌ها، فضاپیماها و ایستگاه‌های فضایی، وجود نداشت.

همین‌قدر ساده بودم و هستم!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۴/۰۱ 8:2

نوجوان که بودم، به چسب زدنِ اسکناس‌های پاره و پوسیده و تمیز و صاف کردن‌شان علاقه داشتم و گاهی به این فکر می‌کردم که در این زمینه، یک کسب و کار راه بی‌اندازم!




در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...