Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

دردِ غیرمشترک!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۳۱ 9:31

ماشین‌ام را برده‌ام تعمیرگاه. به تعمیرکار می‌گویم: این ماشین دیگر مدل پایین شده و زود به زود مرا راهیِ تعمیرگاه می‌کند و خرج روی دست‌ام می‌گذارد. مثل این‌که دیگر به درد من نمی‌خورد. تعمیرکار می‌گوید: اتفاقاً این وضعیت ماشین شما، شاید به درد خودِ شما نخورد، اما خوب به درد من می‌خورد؛ چون تازه دارد برای من آب و نان می‌شود!!!

زاپاس!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۳۰ 6:19

در خانه‌ای که بچه هست یا بچه در آن رفت و آمد دارد، باید از هرچیزی یک زاپاس وجود داشته باشد!

پی‌نوشت 1:
سومین روزی است که برای کار کردن با کامپیوتر، روی صندلی شکسته می‌نشینم!!!

پی‌نوشت 2:
به جای خرید صندلی جایگزین، صندلی شکسته را تعمیر کردم. استفاده از وسیله‌ای که توسط خودم تعمیر شده، لذت خاص خودش را دارد!

پی‌نوشت 3:
صندلی بعد از تعمیر، زیاد دوام نیاورد و شکست!

Green Power

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۲۹ 10:37

چه خوب می‌شود اگر گاهی به گلخانه رفت و گلی خرید و آورد و گذاشت کنارِ دیگر گلدان‌های خانه...

Black Power

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۲۸ 8:2

اخیراً و برای اولین‌بار در طول عمرم، موهای جوگندمی سر و ریش‌پروفسوری‌ام را مشکی کرده‌ام! چون فکر می‌کنم سفید شدنِ عمده‌ی موهای سر و صورت‌ام، برای این سنی که دارم، هنوز زود است. خلاصه با این کار، کلی انرژی مثبت در روحیه‌ام ایجاد شده و حتی احساس می‌کنم از نظر بدنی، قوی‌تر و توانمندتر نیز شده‌ام!

پی‌نوشت:
یکی از دوستان نظرش این است که وقتی موهای‌ام جوگندمی هستند، باتجریه‌تر و پخته‌تر به نظر می‌آیم! اما من فعلاً جوانی و قدرت را ترجیح می‌دهم.

هم مقصر، هم طلبکار!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۲۶ 11:16

یک ضرب‌المثل ترکیه‌ای هست که می‌گوید:
Hem suçlu, Hem güçlü
یعنی: هم مقصر، هم طلبکار!
می‌خواهم بگویم: بانیان و باعثان بدبختی‌هایمان، از ما طلبکار هم شده‌اند!

آرام و ساده...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۲۰ 11:27

در این پست، مطلبی نوشته بودم که امروز جمله‌ای مرتبط با آن موضوع، از آلبرت اینشتین نظرم را جلب کرد. او در این یادداشت، نظر خود را درباره‌ی زندگی و خوشبختی مطرح کرده و نوشته است: «یک زندگی آرام و ساده، شادمانه‌تر از موفقیتی است که با تلاطم‌های زیاد به دست می‌آید.»

خالی کردنِ ذهن!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۱۷ 9:58

3 ثانیه دم(با بینی)، 9 ثانیه بازدم(با دهان)!

در شرایط فعلی، نمی‌ارزد!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۱۶ 8:7

از یک جایی به بعد دیگر نباید زیاد حرص و جوشِ پول را بخوریم! بعد از این همه سال دوندگی که فقط موفق به تامین حداقل‌های زندگی شده‌ام، دیگر برایم ثابت شده که لذت بردنِ فقط چند روزِ از داشتنِ چیزی، به جنگِ اعصاب و روانِ چند ماهه و گاهی چندساله‌اش نمی‌ارزد! البته این، در نتیجه‌ی شرایطی است که در آن قرار گرفته‌ایم؛ در واقع، شرایطی که دهه‌هاست بر زندگی ما حاکم شده است. البته موضوعِ مد نظر من، درباره‌ی افرادی که تمکن مالی کافی دارند نیز صدق می‌کند؛ یعنی در کل، حرف من این است که در کشور ما، دست‌‌آوردهایمان در مقابل تمامی دوندگی‌ها، سگ‌دوزدن‌ها و حرص و جوش خوردن‌هایمان، هیچ است!

پی‌نوشت:
363 روز از سال را حرص و جوش می‌خوریم تا بتوانیم 2 روز به مسافرت برویم! البته 2 روزی که فرقی هم با آن 363 روز ندارد!!! و این، تقصیرِ حرص و جوش خورنده نیست؛ تقصیرِ کسی است که این شرایط را به وجود آورده است.

پی‌نوشت2:
این پست که پیوستی است برای همین پست را نیز بخوانید.

شاید زندگی...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۱۳ 15:31

حیاطِ کوچک‌مان سه باغچه‌ی کوچک دارد با دو درخت خرمالو و بِه و یک بوته گل سرخ و تعدادی بوته‌ی گوجه فرنگی، خربزه، گرمک و چند بوته فلفل و ریحان. دور تا دور باغچه‌ها را با نرده‌های چوبی تزئین کرده‌ام. عصر شده و آفتاب به لب بام رسیده. کف حیاط را آب زده و قالیچه را در بالکن پهن کرده‌ام و روی‌اش نشسته‌ام و بر بالش تکیه داده‌ام. گاه نسیم خنکی می‌وزد و برگ درخت‌ها را نوازش می‌کند و پرده‌ی توریِ آویخته به در را به رقص می‌آورد. آهنگ ملایمی در رادیو در حال پخش است. بلند می‌شوم تا سماور زغالی را به راه بی‌اندازم؛ می‌خواهم از خانم و پسرم با یک استکان چای پذیرایی کنم؛ و به این فکر می‌کنم که شاید زندگی همین باشد...

پاداشِ نیک اندیشی...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۱۰ 8:37

آبدارچی شرکت که یک خانم است، یک روز مرخصی گرفته و نیامده بود. همه داشتند پشت سرش حرف می‌زدند؛ که هفت روز هفته را مرخصی می‌گیرد و فرصت‌طلب است و این‌بار کدام گوری رفته و... اما من برعکس بقیه، نه تنها پشت سرش غیبت نمی‌کردم، بلکه حتی سعی می‌کردم همکاری که در یک اتاق کار می‌کنیم را قانع کنم کار بدی که نکرده! شاید مشکلی داشته و مجبور شده مرخصی بگیرد. فردای آن روز، آبدارچی به شرکت برگشت و مشغول به کارش شد. آخرهای وقت اداری بود که از من شاکی شد!!! که آقای فلانی! شما نان را می‌برید پشت میزتان می‌خورید و خرده‌ریزه‌های‌اش را روی زمین می‌ریزید و باعث می‌شوید مورچه جمع شود و مرا به زحمت می‌اندازید!

نمی‌توانم، راحتیِ جانم!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۹ 7:51

یک وقت‌هایی برای این‌که خودت را راحت کنی، به خودت می‌گویی: نمی‌توانم!

از این وبلاگ

Conversion

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۸ 10:1

چاله‌های خیابان‌ها را طوری پر می‌کنند که تبدیل به تپه می‌شوند!

پیام

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۷ 7:38

ماهی‌های لجن‌خوار و کف‌خوار که نقش‌های مهمی در اکوسیستم آکواریوم ایفا می‌کنند، همیشه تنها، منزوی و گوشه‌گیر هستند و نسبت به ماهی‌های دیگر، کمتر می‌شود آن‌ها را در محیط آکواریوم دید. احساس می‌کنم این موضوع، حاوی یک پیام است.

درِ توالت!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۶ 9:33

می‌گفت: «هر وقت در خانه تنها بودیم و موقع رفتن به توالت، درِ توالت را بستیم، آن‌وقت توانسته‌ایم یک قدم به دروازه‌های تمدن نزدیک‌تر شویم.»

بی‌ملاحضه‌گان!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۵ 9:18

ساعت شروع کاری ادارات 6:30 اعلام شده است. ساعت 7 است؛ کارکنان در حال تناول صبحانه هستند. هر ارباب رجوعی هم که وارد اداره می‌شود، با ترش‌رویی ایشان مواجه می‌شود! چون از نظر آن‌ها، این اربابان رجوع، وقت‌نشناس و بی‌ملاحظه هستند!

بگذار و بگذر...

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۴ 7:40

اگر این‌طور فرض کنیم که در محل کار و حتی در بعد وسیع‌تر، در جامعه، عده‌ای هستند که اختلال‌های روانی داشته و افکار، گفتار و رفتارِ بیمارگونه‌ای دارند، و در مواجهه با چنین افرادی، از نوعِ برخوردشان با ما ناراحت نشده و عکس‌العمل شدیدی نشان ندهیم، هر روز از کلی درگیری لفظی و حتی فیزیکی، جلوگیری خواهیم کرد. شیوه‌ی من در مواجهه با چنین افرادی، سکوت توام با کمی لبخند است. در واقع من این افراد را به حال خود می‌گذارم و می‌گذرم.

بس عجیب!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۳ 7:54

گوجه فرنگی داخل کیسه‌ی پلاستیکی، روی آهنِ داغِ پشتِ وانت و زیر نور مستقیم آفتاب، یک هفته هم که بماند، تر و تازه است؛ اما فقط کافی است از این شرایط نجات‌شان بدهی و بخری و بی‌آوری بگذاری داخل یخچال؛ بعد از چند ساعت له و لورده و گندیده‌اش را باید تحویل بگیری! البته بی‌انصافی هم اگر نکنیم، می‌شود از بین 5 کیلو گوجه، چند تایی را که فقط می‌توانند مصرف املت داشته باشند را از بین‌شان پیدا کرد!!!

معدن ویتامین‌ها!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۵/۰۲ 9:1

در رادیو، طوری روغن مایع و و غنی شدن‌اش با ویتامین‌های گوناگون را تبلیغ می‌کند که آدم می‌خواهد هر روز ناشتا یک بطری از آن را سر بکشد!

دوچرخه‌اش را کنار خیابان پارک کرده و رفته تمامی سیب‌های درخت سیبی که داخل بلوار کاشته شده را چیده و ریخته داخل کیسه‌اش! یعنی حتی یک سیب هم روی درخت باقی نگذاشته! آن‌وقت انتظار دارد آن بالادستی‌ها، همه‌ی منابع بالادست‌ها را برای خود نچینند!




در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...