Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

معجزه‌ی یخچال!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۳۰ 23:3

چرا می‌گویند دیگر معجزه‌ای رخ نمی‌دهد؟! خرداد ماه است و من دارم پرتقال می‌خورم! این اگر معجزه نیست، پس چیست!

زیتونِ طوسی!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۲۹ 21:43

اولین بار که زیتون خوردم، گفتم مزه‌ی رنگ طوسی می‌دهد!

EXOTIC

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۲۸ 22:21

بعضی عناوین، حس‌های عجیب و غریب و دل‌چسبی در من ایجاد می‌کنند:

ماموریت فراموش شده
بزرگراه گمشده
آخرین بازمانده

پی‌نوشت:
ممکن است اسامی دیگری به این فهرست اضافه شوند.

خانوادگی

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۲۷ 19:25

یک دوستی و رفت و آمد خانوادگی خوبِ دیگر را داریم تجربه می‌کنیم. از همان دوستی‌هایی که چایی‌ها سرد می‌شوند.

در عصرِ یکی از آخرین روزهای سرد و کِرِختِ پاییز، بر روی کاناپه از خواب بیدار می‌شوم. بلند شده و به پشت پنجره می‌روم و با نوک انگشت‌ام، گوشه‌ی پرده‌ را کمی کنار می‌زنم. هوا گرگ‌ومیش و آسمان پر از ابرهای سیاه است. شاخه‌های لخت درخت‌ها که چند کلاغ روی‌شان نشسته‌اند، در آبِ تاریکِ برکه‌ی باغ منعکس شده‌اند. احساس می‌کنم تنها هستم. به همه‌ی اتاق‌ها سر می‌زنم؛ اما پیدای‌اش نمی‌کنم. هیچ وقت بدون این‌که به من خبر دهد، جایی نمی‌رود! با خودم فکر می‌کنم شاید طبق معمول به اتاق زیرشیروانی رفته تا با کتاب‌ها و عروسک‌های دوران کودکی‌اش وقت بگذراند. صدای‌اش می‌کنم؛ از اتاق زیرشیروانی جواب‌ام را می‌دهد. خیال‌ام راحت می‌شود. به آشپزخانه می‌روم و دو فنجان قهوه می‌ریزم و روی میز می‌گذارم. روی صندلی می‌نشینم و برای نوشیدن قهوه دعوت‌اش می‌کنم. فنجان‌ام را برمی‌دارم و قهوه را آرام آرام می‌نوشم. دوباره صدای‌اش می کنم. اما جوابی نمی‌شنوم! قهوه‌اش دارد سرد می‌شود. از پشت میز بلند می‌شوم و از پله‌ها بالا می‌روم و وارد اتاق زیرشیروانی می‌شوم؛ اتاق تاریک است! کلید برق را می‌زنم. اما لامپ روشن نمی‌شود! یادم می‌افتد که لامپ اتاق مدت‌هاست که سوخته است! صدای‌اش می‌کنم؛ اما باز جوابی نمی‌شنوم. با خودم فکر می‌کنم شاید مثل همیشه در کنار کتاب‌ها و عروسک‌ها، خواب‌اش برده است. ناگهان بیرون پنجره رعد و برق می‌زند و برای لحظاتی فضای اتاق را روشن می‌کند. در اتاق، غیر از کارتن‌های گرد و غبار گرفته و تارهای در هم تنیده‌ی عنکبوت‌ها، چیز دیگری به چشم نمی‌خورد! دنیا دور سرم می‌چرخد... مثل آدمی که در یک لحظه، واقعیت روی سرش آوار شده باشد، از دنیای خیال خارج می‌شوم. یادم می‌افتد سال‌هاست که او مرده و این اتاق سال‌هاست که متروکه است... برمی‌گردم و از پله‌ها پایین می‌آیم. سرم درد می‌کند و احساس می‌کنم سردم است. به این فکر می‌کنم که شاید یک فنجان قهوه‌ی دیگر، حال‌ام را کمی بهتر کند. به آشپزخانه برمی‌گردم و فنجان خالی‌ام را از روی میز برمی‌دارم. برای لحظه‌ای چشم‌ام به فنجان‌اش می‌افتد؛ قهوه‌اش روی میز ریخته است...

آقای "امیرحسین" از وبلاگ "من کدنویس هستم" این چالش را آغاز کرده‌اند.
توضیح مهم: به دلیل محدود شدن blog.ir از طرف blogfa.com برای نمایش وبلاگ بالا، حرف x را از ابتدای دامنه‌ی ir بردارید.

Peace of Mind

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۲۱ 10:45

پایندی، آرامی و راحتی است؛ خیانت، ناآرامی و ناراحتی!

پی‌نوشت:
شبِ شراب، نی‌ارزد به بامداد خمار

تقلیل

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۱۹ 1:1

وقتی کله‌ی ظهر، خسته از سرِ کار به خانه برمی‌گردم، و قرار است نیم ساعت دیگر بچه را به کلاس ببرم، دیگر ناهار خوردن می‌شود رفع گرسنگی و حتی رفع تکلیف! در واقع، لذتِ به خانه برگشتن و دورِ یک میز نشستن با خانواده و غذا خوردن، کم‌رنگ‌تر می‌شود!

پی‌نوشت:
البته ناگفته نماند که هنوز جای شکرش باقی است!

ای بابا...

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۱۶ 11:3

- اون چیه؟
+ اون یه ماشینِ شست‌وشوئه.
- چی می‌شوره؟
+ لباس.
- فروشیه؟
- نه؛ کرایه می‌دیم.
+ پس شما برق رو می‌فروشید و وسایلی که به برق نیاز دارن رو کرایه می‌دید!
- بله.
+ ما به هیچ‌کدوم از اینا نیازی نداریم.
- ولی اینا زندگی رو راحت‌تر می‌کنن. استفاده از اینا بهتون وقت بیشتری برای انجام کارای دیگه میده.
+ کدوم کارای دیگه؟
- کارای خونگی دیگه.
+ اگه واسه اون کارا هم یه ماشین دیگه ساختید، اون‌وقت چکار کنیم؟
- برید گردش، برید شنا، برید سینما... می‌تونید زندگی راحت‌تری داشته باشید.
+ زندگیمون راحت‌تر نمی‌شه؛ چون که باید بیشتر کار کنیم تا پول اینا رو بدیم! اگه اینا رو بخریم، دیگه به جای خودمون باید واسه شما کار کنیم!

استقلال مالی

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۱۱ 9:0

- بابام خیلی زود عصبانی می‌شه!
+ مامانت شاغله؟
- نه! چرا می‌پرسی؟!
+ اگه مامانت استقلال مالی پیدا کنه، دیگه بابات این اجازه رو به خودش نمیده که زود عصبانی بشه!

نسل‌های تکرار!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۰۸ 12:59

در کودکی‌ از حرف‌ها و کارهای بزرگ‌ترها سر در نمی‌آوردم. در نوجوانی درک‌شان نمی‌کردم. در جوانی مخالف‌شان بودم و... اکنون در میانسالی، از حرف‌ها و کارهایی که سر در نمی‌آوردم، سر در می‌آورم. آن‌هایی که در نوجوانی‌ام درکشان نمی‌کردم، درک‌شان می‌کنم. کسانی که در جوانی‌ام مخالف‌شان بودم، اکنون دیگر مخالف‌شان نیستم. و حال که کهن‌سالان را نمی‌فهم‌ام، کهن‌سال که شدم، خواهم فهمیدشان! و اکنون پسر هشت ساله‌ای دارم که مطمئناً از کارهای ما سر در نمی‌آورد؛ درک‌مان نخواهد کرد و مخالف‌مان خواهد بود...

Cigarettes After Sex

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۰۶ 13:24

برخی عناوین و اسامی یا جملات چقدر جذاب‌اند! پیش‌تر به یکی از آن جمله‌ها، در همین وبلاگ اشاره کرده بودم. مصرعی از شعرِ یک ترانه؛ نوشته بود: "دل‌ام موزه‌ی زخمای توئه"...

- بشنوید ترانه‌ی "قلابی" از "سینا پارسیان"... پیشنهادم تاکیداً گوش دادن با هندزفری است!!!

و حالا هم اسمِ جذابِ یک گروه موزیک؛ گروه موزیک: سیگار بعد از سکس...

- ترک‌های موزیک از گروه موزیک Cigarettes After Sex

توهمِ دوستی

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۰۵ 22:2

برخی دوستی‌ها، توهمی بیش نیست‌اند. اخیراً به این نتیجه رسیده‌ام که به رابطه‌ای دوستی بگویم که هیچگونه نسبتی غیر از دوستی در بین نباشد؛ نه نسبت فامیلی، نه همسایگی، نه همکاری و نه هیچگونه رابطه‌ی دیگر. برای مثال، من و پسرخاله‌ام ظاهراً دوست‌ایم، اما قبل از این که دوست شویم، پسرخاله بوده‌ایم. پس این نمی‌تواند دوستی واقعی باشد. یا من با یک نفر که بچه محله بوده‌ایم، در ظاهر دوست‌ایم. در این مورد نیز قبل از این که دوست شویم، بچه‌ی یک محله بوده‌ایم؛ پس این هم نمی‌تواند دوستی واقعی باشید. در واقع دوستی، وقتی می‌تواند یک دوستی واقعی باشد که هیچ رابطه‌ای غیر از دوستی در بین نباشد. همین!

فرق است!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۰۴ 9:43

امروز در زمانِ نوشتن "پروفایل" یا همان "درباره من" برای همین وبلاگ، متوجه شدم که بین "سرگرمی‌ها" و "علاقه‌مندی‌ها" فرقی وجود دارد؛ سرگرمی‌ها، مواردی هستند که در حال انجام آن‌ها هستیم، اما علاقه‌مندی‌ها مواردی هستند که دوست داریم انجام‌شان دهیم.

Coraline

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۲/۰۲ 21:33

بیشترِ ما مثل کورالین (دخترک کتاب و انیمیشنی به همین نام) به اشتباه فکر می‌کنیم می‌تواند دنیایی وجود داشته باشد که همه‌ی خواسته‌ها و آرزوهای ما در آن برآورده شده و همیشه همه‌چیز بر موفق مرادمان باشد! مثل یک یوتوپیا، مدینه‌ی فاضله یا همان آرمان‌شهر! در حالی که چنین جایی وجود خارجی ندارد و هر کسی هم وعده‌ی چنین چیزی را بدهد، دروغ بوده و مطمئناً مقاصد و اهداف دیگری دارد! مخاطب این پیامِ داستان، کودکان هستند و یکی از پیام‌های این اثر به والدین نیز این است که ناخواسته شرایطی به وجود نیاورند که فرزندان، چنین رویاهایی را در افکار خود بپرورانند.

- آرمان‌شهر در ویکی‌پدیا
- تماشای انیمیشن کورالین




در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...