یکیش نیست!
Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۶/۰۳ 8:38در وبلاگنویسی، یا وقت نیست یا حرف!
در وبلاگنویسی، یا وقت نیست یا حرف!
به قول فهیم عطار، مغز، بیشتر از دهان حرف میزند! و این، کار دست آدم میهد. آدم باید سرش را با چیزی گرم کند. حالا با هر چیزی. حتی با چیزهای بیهوده! دقیقاً به همین خاطر است که باید به مدرسه رفت. به دانشگاه رفت. شغل پیدا کرد. کار کرد. وام گرفت. ماشین خرید. خانه خرید. ازدواج کرد. صاحب فرزند شد. باید از کلهی سحر تا بوق سگ، سگدو زد. باید نوشید. باید خوابید! خلاصه نباید گذاشت مغز بیکار بماند تا با خودش حرف بزند و کار دست آدم بدهد!
"فهیم عطار" در پست "524" لحظهی پذیرش و تسلیم را لحظهای شیرین معرفی میکند؛ و در ادامه مینویسد: «در طول زندگی قرار است برای یک چیزهایی بجنگم که قرار نیست بهشان برسم و یک جایی باید تسلیم بشوم و آن وقت است که باید از ثانیه به ثانیهی این نقطهی تسلیم لذت ببرم». او آن را «غمِ شیرینِ پذیرشِ باخت» توصیف میکند. پستِ جالبیست. بخوانید.
تقدیرمان این بود. تسلیم شدیم. بیا بنوشیم...
به سلامتیِ دختری که ندارم...
زمانی در جایی خواندم که: آدمهای زرنگ، قانون را نمیشکنند؛ فقط گاهی آن را کمی خم میکنند! هرچقدر هم که آدم قانونمندی باشم، اما گاهی مجبور میشوم کمی قانون را خم کنم! برای اخذِ پایانکارِ ساختمان از شهرداری، به خاطر خلاءها و کامل نبودنِ قانون، مجبور شدهام از پارتیبازی استفاده کنم و احتمالاً دست به جیب نیز بشوم! احساساش برایام ناخوشایند است؛ اما به خاطرِ ناقص بودن قانون، بعضی وقتها مجبورم میشوم علارغم میل باطنیام عمل کنم.
برخی آثار، تولید یا ساخته نمیشوند، خلق میشوند...

گاهی به این فکر میکنم که لذت کار و زندگی برای کارگر یک شرکت، بیشتر از لذت کار و زندگی برای مدیر شرکت است.
بعد از متوجه شدن به اشتباهام، تنها دلیلی که باعث تعلل در اقرار و معذرتخواهی میشود، این است که طرف مقابلام به معذرتخواهی شنیدن عادت کند و دفعهی بعد نیز خیال کند که مثل دفعهی قبل، حق با اوست!
آیا با بیشتر شدن مخاطبان و خوانندههای وبلاگمان، باید بیشتر به نوشتههایمان دقت کنیم؟ آیا ممکن است به خودسانسوری(بیشتر) دچار شده و حتی به شخص دیگری تبدیل شویم؟! به شخصی که بیشترِ مخاطبانمان آن شخصیت را میپسندند! آنوقت با تضاد بین شخصیت واقعی و شخصیت مجازی چه باید بکنیم؟! اصلاً این اتفاق، خوب خواهد بود یا بد؟
پینوشت:
سالهایی که کافینت داشتم، یک مشتری به آنجا رفت و آمد میکرد که از فرهنگ و سواد پایینی برخوردار بود. در اصل او فقط برای استفاده از یاهو مسنجر، آن هم صرفاً برای وقتگذرانی و... از اینترنت استفاده میکرد. او در ضمنِ صحبت کردن با افراد آنسوی خط، من ناخودآگاه و به صورت اجتناب ناپذیر، حرفهایاش را میشنیدم، و با کمال تعجب میشنیدم که با حرفهای قلنبه سلنبه و معرفی خود به عنوان یک آدم حسابی، با افراد دیگری در ارتباط است! اما در واقع، شخصیت واقعی و مجازیاش 180 درجه با هم تفاوت داشت. خلاصه روزگار گذشت و شغل من عوض شد و دیگر او را ندیدم. سالها بعد ضمنِ گشت و گذار در اکسپلور اینستاگرام، به طور اتفاقی او را در آنجا دیدم. با بررسیِ پیجاش و با کمال تعجب، متوجه شدم که ظاهراً او دیگر همان شخصیت واقعی سابق را ندارد! اما با ذهنیتی که از او داشتم، اینطور فرض کردم که مثل سابق دارد در دنیای مجازی فیلم بازی میکند و همان داستانها... مدتی گذشت و بعد از چندی دوباره به طور اتفاقی اما این بار او را بیرون از اینترنت دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی و کمی صبحت، با کمال تعجب متوجه شدم که شخصیت واقعیاش نیز دگرگون شده! حتی ظاهرا به دانشگاه رفته و با تحصیل در رشته مورد علاقهاش یعنی روانشناسی، به موفقیتهایی هم دست پیدا کرده است. خب... هدف من از گفتن این تجربه این بود که گاهی انسانها رفته رفته به کسی تبدیل میشوند که قبلاً فیلماش را بازی میکردهاند! خواستم بگویم حالا شاید زیاد هم بد نباشد که شخصیت مجازیِ یک وبلاگنویس، با شخصیتاش در دنیای واقعی در منافات باشد. نمیدانم؛ شاید من اشتباه فکر میکنم...