Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

بهانه!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۳۱ 19:47

زمانی در جایی خواندم که: آدم‌های زرنگ، قانون را نمی‌شکنند؛ فقط گاهی آن را کمی خم می‌کنند! هرچقدر هم که آدم قانون‌مندی باشم، اما گاهی مجبور می‌شوم کمی قانون را خم کنم! برای اخذِ پایان‌کارِ ساختمان از شهرداری، به خاطر خلاء‌ها و کامل نبودنِ قانون، مجبور شده‌ام از پارتی‌بازی استفاده کنم و احتمالاً دست به جیب نیز بشوم! احساس‌اش برای‌ام ناخوشایند است؛ اما به خاطرِ ناقص بودن قانون، بعضی وقت‌ها مجبورم می‌شوم علارغم میل باطنی‌ام عمل کنم.

فیلم سینمایی Blade Runner

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۲۶ 22:59

برخی آثار، تولید یا ساخته نمی‌شوند، خلق می‌شوند...

مسئولیت

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۲۶ 10:28

گاهی به این فکر می‌کنم که لذت کار و زندگی برای کارگر یک شرکت، بیشتر از لذت کار و زندگی برای مدیر شرکت است.

بد عادت!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۲۴ 9:4

بعد از متوجه شدن به اشتباه‌ام، تنها دلیلی که باعث تعلل در اقرار و معذرت‌خواهی می‌شود، این است که طرف مقابل‌ام به معذرت‌خواهی شنیدن عادت کند و دفعه‌ی بعد نیز خیال کند که مثل دفعه‌ی قبل، حق با اوست!

خوب، بد، زشت!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۱۷ 8:57

آیا با بیشتر شدن مخاطبان و خواننده‌های وبلاگمان، باید بیشتر به نوشته‌هایمان دقت کنیم؟ آیا ممکن است به خودسانسوری(بیشتر) دچار شده و حتی به شخص دیگری تبدیل شویم؟! به شخصی که بیشترِ مخاطبانمان آن شخصیت را می‌پسندند! آن‌وقت با تضاد بین شخصیت واقعی و شخصیت مجازی چه باید بکنیم؟! اصلاً این اتفاق، خوب خواهد بود یا بد؟

پی‌نوشت:
سال‌هایی که کافی‌نت داشتم، یک مشتری به آنجا رفت و آمد می‌کرد که از فرهنگ و سواد پایینی برخوردار بود. در اصل او فقط برای استفاده از یاهو مسنجر، آن هم صرفاً برای وقت‌گذرانی و... از اینترنت استفاده می‌کرد. او در ضمنِ صحبت کردن با افراد آنسوی خط، من ناخودآگاه و به صورت اجتناب ناپذیر، حرف‌های‌اش را می‌شنیدم، و با کمال تعجب می‌شنیدم که با حرف‌های قلنبه سلنبه و معرفی خود به عنوان یک آدم حسابی، با افراد دیگری در ارتباط است! اما در واقع، شخصیت واقعی و مجازی‌اش 180 درجه با هم تفاوت داشت. خلاصه روزگار گذشت و شغل من عوض شد و دیگر او را ندیدم. سال‌ها بعد ضمنِ گشت و گذار در اکسپلور اینستاگرام، به طور اتفاقی او را در آنجا دیدم. با بررسیِ پیج‌اش و با کمال تعجب، متوجه شدم که ظاهراً او دیگر همان شخصیت واقعی سابق را ندارد! اما با ذهنیتی که از او داشتم، اینطور فرض کردم که مثل سابق دارد در دنیای مجازی فیلم بازی می‌کند و همان داستان‌ها... مدتی گذشت و بعد از چندی دوباره به طور اتفاقی اما این بار او را بیرون از اینترنت دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی و کمی صبحت، با کمال تعجب متوجه شدم که شخصیت واقعی‌اش نیز دگرگون شده! حتی ظاهرا به دانشگاه رفته و با تحصیل در رشته مورد علاقه‌اش یعنی روانشناسی، به موفقیت‌هایی هم دست پیدا کرده است. خب... هدف من از گفتن این تجربه این بود که گاهی انسان‌ها رفته رفته به کسی تبدیل می‌شوند که قبلاً فیلم‌اش را بازی می‌کرده‌اند! خواستم بگویم حالا شاید زیاد هم بد نباشد که شخصیت مجازیِ یک وبلاگ‌نویس، با شخصیت‌اش در دنیای واقعی در منافات باشد. نمی‌دانم؛ شاید من اشتباه فکر می‌کنم...

فهیم عطار

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۱۶ 9:39

چرا خودتان را از نوشته‌های " گفت و چای | فهیم عطار" محروم می‌کنید!

خوشبختی چیست؟

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۱۶ 8:50

پستی با عنوان "خوشبختی چیست؟" از وبلاگ "نوشته‌های یک آلوده به خیال":

«پدرم روشنفکری بود که به دموکراسی اروپایی گرایش داشت. اغلب گفته‌ی مازاریک، رئیس جمهور چک را برای من تکرار می‌کرد: "خوشبختی چیست؟ خوشبختی یعنی حق داشته باشی به میدان اصلی شهر بروی و با تمام قدرت فریاد بزنی: خدایا! عجب حکومت مزخرفی داریم!"»

- استالین

منی که معمولاً شب‌ها فرصت تماشای فیلم‌های سینمایی را دارم، فرصت نمی‌کنم فیلم‌هایی با زمانِ بلند را تماشا کنم. می‌خواهم از این پس، دو شب را برای تماشای یک فیلم اختصاص دهم.

Discipline

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۱۴ 9:5

دیوید گاگینز می‌گوید: «فرمول خاصی برای افزایش دیسیپلین وجود ندارد؛ جز این‌که کارهایی که به آن تمایل نداریم را انجام دهیم!»

انضباط

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۱۳ 9:19

اخیراً برای اولین‌بار در طولِ فعالیت شغلی‌ام، تقویم دیواری که به دیوار دفتر شرکت آویخته‌ام را جدی گرفته‌ام! یعنی هر روز صبح، کادر قرمز را می‌گذارم روی تاریخ همان روز!

دارم پسر خوبی می‌شوم!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۱۲ 9:16

هر چند که مشروبات الکلی را گاه‌به‌گاه می‌خوردم، اما مدتی بود که دیگر گاه‌به‌گاه‌ها را نیز گاه‌به‌گاه‌تر(!) کرده بودم. و اخیراً هم تصمیم گرفته‌ام که دیگر آن را نیز به صفر برسانم؛ در واقع نتایج آزمایش‌های پزشکی‌ام این‌طور حکم می‌کنند! و از دیروز، نرمش، پیاده‌روی و دویدن را شروع کرده‌ام. در تابستان، دویدن در فضای باز، 10 به 0 از فضای باشگاه جلوتر است. البته در هوای سرد زمستان، چاره‌ای جز باشگاه رفتن نیست!

پی‌نوشت1:
و موضوع مهم دیگر این‌که روی غذا، خوراکی‌ و نوشیدنی‌ها نیز باید حساسیت بیشتری به خرج دهم!
پی‌نوشت2:
1403.04.14 چند گیلاس شراب خوردم!!! ودکا هم بود؛ اما نخوردم.
پی‌نوشت3:
1403.04.15 دویدنِ عصرگاهی ادامه دارد. رعایت غذایی هم.

مطلبی به نقل از وبلاگ "دو قدم مانده به صبح":
توضیح مهم: به دلیل محدود شدن blog.ir از طرف blogfa.com برای نمایش وبلاگ بالا، حرف x را از ابتدای دامنه‌ی ir بردارید.

«فیلم "روزهای عالی" دربارۀ زندگی مرد میان‌سالی است که نظافتچی توالت‌های عمومی شهر توکیو است. زندگی او یک روند تکراری، دقیق و حساب‌شده دارد. برنامۀ روزهای او عین هم‌اند و در فیلم، چند روز از این روزهای تکراری به تصویر کشیده شده است. شاید این شیوۀ زندگی در ظاهر خسته‌کننده و پوچ به نظر برسد؛ اما شخصیت اصلی فیلم برخلاف این تصور رایج، از زندگی تکراری‌اش لذت می‌برد. او مجرد و تنهاست، اما زندگی سرشاری دارد. کار می‌کند. کتاب می‌خواند. در خانه‌اش از گل‌ها و گیاهان نگهداری می‌کند. عکاسی می‌کند. موسیقی می‌شنود. دیگران را دوست دارد و به آن‌ها کمک می‌کند. البته او همۀ این کارها را با نظم و دقت ویژه‌ای انجام می‌دهد و از این مهم‌تر این‌که از همۀ این کارها لذت می‌برد. در دنیای مدرنی که سراسر ناخرسندی، رقابت، شتاب، نمایش، تنش و اضطراب است، او با خودش و با جهان و با دیگران به صلح رسیده است. به آشتی رسیده است. به آرامش رسیده است. به سازگاری و وفاق رسیده است و کوشیده تا با دیدن و دریافتن زیبایی‌های کوچک و به ظاهر کم‌اهمیت زندگی، راز خوب زیستن را دریابد و زندگی رضایتمندانه‌ای را از سر بگذراند. البته این رضایت از زندگی به این معنی نیست که در زندگی او غم نیست، اندوه نیست، حسرت نیست؛ اشک‌های آمیخته با لبخند او در سکانس پایانی فیلم که درخشان‌ترین سکانس آن نیز هست، به ما می‌گوید زندگی غم و اندوه و حسرت هم دارد و آمیخته‌ای از اشک‌ها و لبخندهاست، اما خوشبخت کسی است که توانسته است زندگی را با هر دو روی شاد و غمگینش بپذیرد و با آغوش باز به استقبالش برود. فیلم "روزهای عالی" فیلمی حکیمانه است که راز خوب زیستن و شاد زیستن را به ما نشان می‌دهد و از ما می‌خواهد فرصت کوتاه زندگی را دریابیم و نگذاریم زیبایی‌هایش در لابه‌لای روزمرگی‌ها گم شود و از دست برود.»

کشور: ژاپن و آلمان
مدت زمان: ۱۲۳ دقیقه

طول عمر بهتر است یا عرض عمر؟!

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۰۴ 12:15

«زندگیِ شیرین و مملو از خاطرات و لحظات زیبا، عرضِ حیات را رونق می‌بخشد و شاید در آن زمان، ازدیادِ طول آن، دیگر خواسته‌ی قطعیِ ما نباشد.»

از وبلاگ: روزنگار داستان‌های کوتاه و شعر

Hello Summer

Radyo Madyo ۱۴۰۳/۰۴/۰۲ 22:13

هر فصلی، کاربرد خاص خودش را دارد؛ روزهای طولانیِ فصل‌های گرم، فرصتی‌ست برای انجامِ کارهای بیرون از خانه، پیک‌نیک و طبیعت‌گردی و... پیاده‌روی فقط با یک جفت کتانی، شلوار راحتی و تی‌شرت...

پی‌نوشت: تابستان‌ها حیاط خانه‌ی‌مان با بالکن و باغچه‌ی نقلی‌اش، جان می‌دهد برای شب‌نشینی‌‌های تا پاسی شب! بعد هم پهن کردنِ رخت‌خواب و تماشای ستاره‌ها و به خواب رفتن زیرِ گنبد آسمان؛ و صبح... کله‌پاچه!

مطلبی به نقل از وبلاگ "دو قدم مانده به صبح":
توضیح مهم: به دلیل محدود شدن blog.ir از طرف blogfa.com برای نمایش وبلاگ بالا، حرف x را از ابتدای دامنه‌ی ir بردارید.

«اینگمار برگمان فیلمی دارد به نام "مُهر هفتم" داستان شوالیه‌ای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمی‌گردد، کنار رودخانه‌ای از اسب پیاده می‌شود، تنی به آب می‌زند و اسب را هم برای چریدن رها می‌کند. مردی سیاه‌پوش با صورتی مهتابی سر می‌رسد و به شوالیه می‌گوید که بنشین شطرنج بازی کنیم. شوالیه به مرد سیاه‌پوش می‌گوید تو کیستی؟ مرد می‌گوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه می‌رسی. شوالیه و مرگ شروع به بازی می‌کنند. لحظه‌ای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمی‌خیزد و می‌گوید بقیۀ بازی را برای فردا بگذاریم. شوالیه راه خود را پیش می‌گیرد و به سمت کلیسایی می‌رود تا به گناهان خود در حین سفر اعتراف کند. کشیش از احوال شوالیه می‌پرسد تا می‌رسد به آنجا که امروز را چگونه گذراندی و شوالیه می‌گوید با مرگ برای عمر جاودانه شطرنج بازی کردم و کشیش می‌گوید آیا مغلوب شد؟ شوالیه می‌گوید: چیزی نمانده بود که مغلوب شود. اگر در ادامۀ بازی، اسب را قربانی کنم و فیل را در فلان موضع قرار بدهم راهی برای مرگ نمی‌ماند. کشیش رویش را بر می‌گرداند و شوالیه می‌بیند که او همان مرگ است. همۀ ما مثل آن شوالیه توی خانه‌های استوار و کنار گرمایی مطبوع نشسته‌ایم و داریم با مرگ شطرنج بازی می‌کنیم اما خوب می‌دانیم که او فکر ما را زودتر از ما می‌خواند. ما را یارای نگاه کردن در چشمان آن مرد سیاه‌پوش با آن هیبت مهیب نیست. ما تنها می‌توانیم در کنارش زندگی کنیم بی آن‌که نگاهش را تاب بیاوریم. می‌توانیم با هر مهره‌ای که به جلو می‌رانیم جرعه‌ای از چای خود را بنوشیم و دنیا را از میان شیشه‌های پس از باران تماشا کنیم. می‌توانیم از آغوش و بوسه، تکه کیک و فنجانی قهوه، هوای کوهستان، برگ‌ریزان، جنگل‌های مه‌گرفته و شب‌های کویر در کنار مرگ لذت ببریم و در انتظار حرکت بعدی او بمانیم...»




در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...