Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

مطلبی به نقل از وبلاگ "دو قدم مانده به صبح":
توضیح مهم: به دلیل محدود شدن blog.ir از طرف blogfa.com برای نمایش وبلاگ بالا، حرف x را از ابتدای دامنه‌ی ir بردارید.

«اینگمار برگمان فیلمی دارد به نام "مُهر هفتم" داستان شوالیه‌ای که با خدمتکارش از جنگی سخت برگشته و حالا دارد به شهر خودش برمی‌گردد، کنار رودخانه‌ای از اسب پیاده می‌شود، تنی به آب می‌زند و اسب را هم برای چریدن رها می‌کند. مردی سیاه‌پوش با صورتی مهتابی سر می‌رسد و به شوالیه می‌گوید که بنشین شطرنج بازی کنیم. شوالیه به مرد سیاه‌پوش می‌گوید تو کیستی؟ مرد می‌گوید من مرگ هستم، اگر من را در این بازی مغلوب کنی به عمر جاودانه می‌رسی. شوالیه و مرگ شروع به بازی می‌کنند. لحظه‌ای که نزدیک است که شوالیه مرگ را مغلوب کند، مرگ از جا برمی‌خیزد و می‌گوید بقیۀ بازی را برای فردا بگذاریم. شوالیه راه خود را پیش می‌گیرد و به سمت کلیسایی می‌رود تا به گناهان خود در حین سفر اعتراف کند. کشیش از احوال شوالیه می‌پرسد تا می‌رسد به آنجا که امروز را چگونه گذراندی و شوالیه می‌گوید با مرگ برای عمر جاودانه شطرنج بازی کردم و کشیش می‌گوید آیا مغلوب شد؟ شوالیه می‌گوید: چیزی نمانده بود که مغلوب شود. اگر در ادامۀ بازی، اسب را قربانی کنم و فیل را در فلان موضع قرار بدهم راهی برای مرگ نمی‌ماند. کشیش رویش را بر می‌گرداند و شوالیه می‌بیند که او همان مرگ است. همۀ ما مثل آن شوالیه توی خانه‌های استوار و کنار گرمایی مطبوع نشسته‌ایم و داریم با مرگ شطرنج بازی می‌کنیم اما خوب می‌دانیم که او فکر ما را زودتر از ما می‌خواند. ما را یارای نگاه کردن در چشمان آن مرد سیاه‌پوش با آن هیبت مهیب نیست. ما تنها می‌توانیم در کنارش زندگی کنیم بی آن‌که نگاهش را تاب بیاوریم. می‌توانیم با هر مهره‌ای که به جلو می‌رانیم جرعه‌ای از چای خود را بنوشیم و دنیا را از میان شیشه‌های پس از باران تماشا کنیم. می‌توانیم از آغوش و بوسه، تکه کیک و فنجانی قهوه، هوای کوهستان، برگ‌ریزان، جنگل‌های مه‌گرفته و شب‌های کویر در کنار مرگ لذت ببریم و در انتظار حرکت بعدی او بمانیم...»




در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...