Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

شادی از دعوت نشدن به شادی!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۲۶ 11:10

در شرایطی از وضعیت اقتصادی به‌سر می‌بریم که وقتی برای یک عروسی یا هرگونه جشنی دعوت نمی‌شویم، به خاطر این‌که هزینه‌ای که قرار بود برای خرید کادو صرف شود، در جیبمان می‌ماند، بیشتر خوشحال می‌شویم!

تحمل متقابل!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۲۵ 8:11

به همکارش می‌گوید: خجالت بکش! ماشین که نداشتی، من حداقل یک سال هر صبح تو را از منزل به شرکت و ظهرها از شرکت به منزل رساندم! حالا خجالت نمی‌کشی در روی من ایستاده‌ای؟!
همکارش می‌گوید: خجالت بکش! منی که یک سال در راهِ رفت و برگشت، همه‌ی حرف‌های راست و دروغ‌ات را تایید کردم و اعتراضی نکردم، حالا خجالت نمی‌کشی در روی من ایستاده‌ای؟!

اسکروچ!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۲۴ 7:30

چگونه می‌توانند گربه‌ای را که بوی غذا را احساس کرده و برای گرفتن تکه‌ای از آن، به نزدیک‌شان رفته، برانند؟!

رها

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۲۳ 7:29

لذتِ آزاد شدن از قید و بند دخانیات، بیشتر از لذتِ مصرفِ آن‌هاست.

کارت هدیه‌ی آسمانی!

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۲۲ 9:26

یکی از مزیت‌های کارت هدیه، امکان گرفتن یا دادن رشوه، بدون برجای گذاشتنِ ردپا و مدرک جرم است!

هزار دیوانه

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۲۱ 8:0

می‌گویند سنگی را که یک دیوانه در یک چاه انداخته، هزار عاقل هم نمی‌توانند بیرون بیاورند! حالا حساب کنید اگر هزار دیوانه، هزار سنگ را در چاه بی‌اندازند، چند عاقل نیاز هست تا نتوانند(!) سنگ‌ها را بیرون بیاورند!

سموم ارتباطات

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۱۹ 10:51

حرف‌های جدی در قالب شوخی، تمسخرآمیز، طعنه آمیز، نیش‌دار، دل‌شکستن‌ها، فخر فروشی‌ها و پز دادن‌ها و در کل کارهایی از این دست، همیشه سم دوستی‌ها، صمیمیت‌ها، همکاری‌ها و ارتباطات بوده.

Resident Evil 3 Nemesis

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۱۶ 7:2

در خاطراتم، در کوچه پس‌کوچه‌های Raccoon City پرسه می‌زنم... ماجرا از این‌جا آغاز شده بود:
September 28th. Daylight... The monsters have overtaken the city. Somehow... I'm still alive
28 سپتامبر. روشنایی روز... هیولاها بر شهر غلبه کرده‌اند. به هر نحوی که بود... من هنوز زنده هستم...

...Devam

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۱۳ 7:18

هرطور که شده، باید سرِ پا و قوی باشم؛ آخر من یک همسر و یک پسر دارم!

سلامتی باشه

Radyo Madyo ۱۴۰۲/۰۳/۱۲ 11:20

همکارم همین‌طوری و به حسابِ صحبت‌ها و احوال‌پرسی‌های از روی عادتِ روزمره، با شوخی پرسید: خودت می‌توانی بخوابی و بلند شوی؟(یعنی تندرست و سلامتی؟) قبل از این‌که به شوخی، جواب‌اش را بدهم، یادِ عمل جراحی بای‌پس قلب‌ام افتادم. نزدیک به سه سال پیش بود؛ برای خوابیدن و بلند شدن، از همسرم کمک می‌گرفتم!

صفحه بعد صفحه قبل



در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...