Radyo Madyo

آدم از یک جایی به بعد دیگر تهی می‌شود از تمامی تمناها و تقلاها...

اشک دور چشم‌هایم حلقه زده بود، وقتی داشتم پستی را که برای من نوشته شده بود را می‌خواندم! و همزمان از رادیو، یک ترانه‌ی آرامِ نوستالژیک در حال پخش بود... چه حس جادوئی دارد در بین هیاهوی این روزها و سال‌ها، یکی به خاطر آدم، کلمات را کنار هم بچیند... کلمات و جملاتی فراتر از واقعیت! چه حس غریب اما آشنا و دلچسبی دارد که یک نفر، تصویری را که در یک زمان خاص از یک فضای خاص ثبت شده را به آدم هدیه دهد... دهه‌ها بود که دیگر چنین حسی سراغم نیامده بود. شاید دیگر فراموشم شده بود... چه کارِ خوبی کردی... چه کارِ خوبی کردی که...

پستی که برای همیشه در ذهنم حک شد...

«نوشتن برایِ آدم‌هایی که خیلی از من پخته‌تر، پرتر و دنیا‌دیده‌ترن، برام واقعا دشواره و باعث می‌شه بخشی ازم آروم بخزه زیرِ تخت و داد بزنه، نمی‌تونم و من هی به‌تعویقش بندازم تا دست‌آخر وقتِ عصرونه خوردن مچش رو بگیرم و بنشونمش پشت لپ‌تاپ و بگم کمالگرا نباش.
و اون حالا براتون بنویسه، "سلام آقایِ رادیو سکوت، من کمالگرا نیستم اما یحتمل قرار است کمی زشت بنویسم، عذر می‌خواهم، پیشاپیش."
و احتمالا گزینش لحن عامیانه، به علتِ قایم کردن همین ضعف‌ها، پشت افعال شکسته است:)
نامتون، بی‌اندازه برازنده است. توی ذهنم رادیوهایِ ساکت، صداهاشون رو تنها خرج امواج درست می‌کنن، گوشه‌ای از مغازه‌یِ چوبیی در روستایی شمالی به دیوار تکیه زدن و با اختیار، نوای انتخابیشون رو پخش می‌کنن. که این‌نوا آنچنان زیبا هست که هیچ‌کس رو بابتِ داشتن اختیار یک‌رادیو، عصبانی نکنه.
شما میل به‌تنهایی دارین که با خام دستیِ یک‌دختر نوجوان یکسان نیست، اون گلِ ارزشمند سال‌ها زیر دست‌های روزگار و تجربیاتش ورز دیده و تراش خورده تا به‌اینجا رسیده، که هربار پست‌هاتون رو می‌خونم، آزادی پشتِ گرفتاری‌ها و رهایی حل‌شده در کلمات، یک‌رشک‌ورزیدن عظمی درونم اتفاق می‌افته!
میل و اشتیاق شما به آرامش هم برام ستودنیه، یک‌آبیِ توامان با رنج‌های درونی در شما متبلور شده که قابل ستایشه.
امیدوارم روزی نزدیک راه‌نوشتن برشما هموار بشه، کلمات بیشتری از درونتون فوران کنن و وقتی جوهرشون رو سفیدیِ هرنوع صفحه‌ای درج می‌شه آدم‌ها بهتر بدونن که تویِ ذهن‌زیبا و عمیقتون چه‌چیزهایی درحال گذره.
آبی و موندگار باشید🌻
++پ.ن: عکسی از خودم که در گذشته گرفته شد و احساس کردم، نزدیک به درونیات شماست.»




در اين وبلاگ
در كل اينترنت
درباره من
متولد بهارِ 1358 هستم و همسرِ یک خانم متولد بهارِ 1364 و پدرِ یک پسرِ متولد تابستان 1395. شغل‌ام نمایندگی شرکت‌های حمل‌ونقل بین‌المللی و محل کارم منطقه آزاد و گمرک. از سرگرمی‌هایم می‌توانم به مطالعه‌ی کتاب و مجله و همچنین خواندن مطالب مورد علاقه‌ام در وب و مطالب وبلاگ‌ها، تماشای فیلم و انیمیشن‌های سینمایی، گوش دادن به رادیو، تماشای برنامه‌های مستند در تلویزیون، ماهی‌گیری، رفت و آمد و پیک‌نیک با خانواده و دوستان، و گاهی خرید و فروش ارزهای دیجیتال، و از علاقه‌مندی‌هایم نیز می‌توانم به ورزش و نرمش، طبیعت‌گردی و... اشاره کنم. پی‌نوشت: منظور از سرگرمی، کارهایی‌ست که انجام می‌دهم و منظور از علاقه‌مندی، کارهایی‌ست که دوست دارم انجام دهم!
بیوگرافی وبلاگی من
اوایلِ دهه‌ی هشتاد که تب و تاب وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی بالا بود، دنبال یک نام کاربری خوب و یک عنوان بامسما برای ثبت یک وبلاگ برای خودم بودم. به هر نام و عنوانی هم رضایت نمی‌دادم! نام کاربری مد نظرم Autumn که در پرشین‌بلاگ(اولین سرویس وبلاگ‌نویسی ایرانی) قبلاً توسط یک کاربر دیگر ثبت شده بود، در بلاگفای تازه راه‌اندازی شده، هنوز قابل ثبت بود. آن را ثبت و بعد از یادگیری مختصری از طراحی، یک قالب پاییزی برایش طراحی و فعالیتم را آغاز کردم. اسم وبلاگ و نام نویسنده را نیز «پاییز» گذاشتم. البته بعدها، نام نویسنده را به «مرد پاییزی» تغییر دادم. اوایل، پست‌ها و مطالبی که در وب نظرم را جلب می‌کردند را در وبلاگ بازنشر می‌کردم. اما بعدها به انعکاس شعر و ادبیات شاعران و نویسندگانِ مورد علاقه‌ام پرداختم. دوست داشتم ناشناس بمانم؛ و این موضوع به حدی برایم مهم بود که آن لحظه‌ای که احساس کردم احتمالاً یکی از دوستانم متوجه هویت واقعی نویسنده‌ی وبلاگ شده، تمامی پست‌ها و حتی نام کاربری وبلاگ را نیز حذف کردم! یکی از خواننده‌های وبلاگم که متوجه این موضوع شده بود، نام کاربری‌ام را ثبت و با درج یک پست در همان وبلاگ، به دنبال من می‌گشت. من نیز که بعد از گذشت چند روز، دیگر مطمئن شده بودم هویت واقعی‌ام در وبلاگ، پیش دوستم لو نرفته و احتمال لو رفتن آن فقط یک احساس اشتباه بوده، رمز وبلاگ را از دوست وبلاگ‌نویسم گرفته و دوباره شروع به فعالیت کردم. بعد از مدتی، سرور بلاگفا با مشکل مواجه شد و بخش عمده‌ی پست‌های اکثر وبلاگ‌ها که وبلاگ من نیز جزو آن‌ها بود، حذف شدند. دیگر برای ادامه‌ی وبلاگنویسی، دلسرد شده بودم. اما بعد از گذشت مدتی، دوباره علاقه‌مند به ادامه فعالیت شدم؛ البته این‌بار، دوست داشتم روزمره‌‌نویسی کنم. اما محدودیت در ابراز نظر و عقیده و متعاقباً خودسانسوری، آزاردهنده‌ترین موضوع و دغدغه‌ام شد. مگر می‌شد بدون سانسور و به صورت آزادانه عقاید و باورها و تحلیل‌های خود را درباره‌ی مسائل پیرامون، بدون در نظر گرفتن عواقبشان، در وبلاگ انعکاس داد؟! به عضویت و فعالیت در سرویس‌های وبلاگ‌نویسی خارجی فکر می‌کردم؛ اما مسدود شدن آن‌ها از طرف کارگروه فیلترینگ و مسائل و مشکلات مرتبط، مرا از این کار منصرف می‌کرد. اکنون بعد از گذشت سال‌ها از آن زمان، هنوز پست‌های دیگر وبلاگ‌ها را می‌خوانم و گاهی می‌آیم و به صفحه‌ی خالی وبلاگم خیره می‌شوم؛ سال‌هاست که از زمان ایجاد این وبلاگ می‌گذرد؛ آیا واقعاً می‌توانم و یا آیا اصلاً می‌شود نوشتن را دوباره آغاز کنم؟ نمی‌دانم!...